
لایک و کامنت یادت نره 🌟
هعی...چه زود گذشت:)💔.... بعد از این(انتخاب!💔)رو میزارم امیدوارم خوشتون بیاد ❤️ لایک یادتون نره:)❤️تو ماشین نشستم درو بستو اومد نشست رو صندلی راننده و درو بست و نگاهم کرد و گفت:حالتچطوره؟..بهتری؟..»می دونستم میخواد بحثو عوض کنه گفتم:«کیون سوک چیشد؟..میخوام ببینمش»سرشو انداخت پایین و گفت:«ا/ت...کیون.....خودت که باید بهتر بدونی مُرده...دکترا گفتن قبل از اینکه برسه بیمارستان تموم کرده بود... واقعا متاسفم..»اشک تو چشمام حلقه زده بود با دستم حلش دادمو گفتم:«چ...چی؟...چرا دروغ میگی این..چرتو پرتا چیه که میگی؟...م.. مگه خودت نگفتی که خوب میشه؟...با توعم نگاهم کن..»بعد با دستم سرشو آوردم بالا رو بروی خودم و گفتم:«چ..چرا دروغ میگی؟اون ..اون زندس...خودت گفتی خوب میشه...آ..آره خودت گفتی..»تاقطت نیاوردمو زدم زیر گریه و با دستام صورتمو گرفتم..تهیونگ:«ا/ت...ا/تت با توعم...دوباره گریه نکن...اینجوری پیش بره چشماتو از دست میدیا ببین چقدر گریه کردی...اصلا آره زندس حالا گریه نکن...ببینمت ا/ت...چشمای قشنگت رو عضیت نکن دیگه..»(از زبون جولیا)..داشتم میزدم بهشون یکمه دیگه مونده بود تا انجامش بدم یهو پسره ی احمق خودشو انداخت وسط زدم به اون...دستمام میلرزید از ترس گازشو گرفتم رفتم جلو در خونه دکتر...ح..حالا چی بهش بگم؟..گریم گرفت.من چیکار کردم؟..من دارم چیکار میکنم؟...سرمو چند بار زدم رو فرمون بعدش با دستم سرمو گرفتمو و تکیه دادم به صندلیم و گفتم:«ح..حالا چه غلطی کنم؟..»یهویه فکری زد به سرم اشکامو پاک کردمو در ماشینو باز کردمو پیاده شدمو در زدم درو باز کرد رفتم تو و درو بستم با خوشحالی نشسته بود رو مبل گفت:«چیشد؟:)...تو نستین؟...می دونستم که میتونین...امم کیون کو؟...کیوننن»سرمو انداختم پایینو با گریه گفتم:«ن..نتونستیم 💔...شکست خوریدیم..»لبخندی که روی لبش بود پاک شد و گفت:«یعنی چی؟..چراااا؟...خب اشکال نداره با کیون یه نخشه دیگه میکشیم حالا چرا اینجوری هستی؟... شکست خوردیم دیگه همه میخورن..»سرمو بالا کردم همینطور که داشتم گریه میکردم نگاهش کردمو گفتم:...کیون نیست که دیگه باهاش نخشه بکشین مُرد💔..»با این حرفم از جاش بلند شدو گفت:«چ...چی؟مُ..مُرد 💔..چچراچطوری؟...»جولیا:«نخشه داشت خوب پیش میرفت باهم داشتن از خیابون رد میشدن (کیون و ا/ت) رفتم به ا/ت بزنم یهو ا/ت کیونو حل دادو خودش پرید کنار!!... نتونستم ترمز بگیرمو..»اومد جلو با عصبانیت زد تو گوشم و گفت:«تو میدونی چیکار کردی؟..حالا من چیکار کنم دختره ی احمق...»جولیا:«تخصیر من نبود ا/ت اون حلش داد..»دکتر:«هیییس هیچی نگو فقط گمشو از جلو چشمام برو تا خودم بهت زنگ بزنم..»درو باز کردمو رفتم بیرون ،(از زبون دکتر)....باورم نمیشد..آخه چرا؟...چرا یهو باید اینجوری شه؟...ا/تتتتت...ا/تتت میدونم باهات چیکار کنم...گوشیو گرفتمو زنگ زدم به رئیس...(از زبون ا/ت)...تهیونگ با حرفاش سعی در آروم کردنم داشت...یکمی با حرفاش آروم شدم..شب ساعت ۱۰رسوندم خونه جلو در بودیم..تهیونگ:«گریه نکن باشه؟...ببین بعضی روزا زندگی هرچی بدبختیه رو سرت میاره..مهم اینکه تاقط بیاری..من می دونم تو اونقدر قوی هستی که دووم بیاری:)...حرفامو یادت نره...»اومدم از ماشین پیاده شم که دستمو گرفت با چشمایی که اشک توشون حلقه
زده بود نگاهش کردم داشت با التماس نگاهم میکرد و گفت:«ا/ت...گریه نکنیا...اصلا میخوای بیام پیشت؟...»ا/ت:«ب..باشه نمیخواد میخوام تنها باشم..»بعد در ماشینو بستمو رفتم تو خونه و درو بستم..با بی حوصلگی لباسمو عوض کردمو رفتم رو مبل نشستم و عکسایی که با کیون تو چند وقتی که باهاش بودم گرفته بودم رو تو گوشیم تماشا میکردم :)... همزمان با عکسا حرفایی روهم که بهم زده بود تو گوشم پلی میشد..چ..چی میشد زودتر بهم میگفتی برادرمی؟...همش تقصیر من بود...کاشکی ماشین به من میزد...اگر.. اگر میرفتم کنار الان زنده بود...جولیا درست میگه من قاتلم..قاتل...»(یه ما بعد از زبون تهیونگ)...ا/ت تو این یه ماه نه کمپانی اومده بود نه بیرون اومده بود از خونش..جواب پیاما و زنگ هامم به زور میداد...هیچ اتفاق مشکوکی هم نیوفتاده بود!فکنم از کشتن مون منصرف شدن!..بعد از تمرین رفتم پیش ا/ت..زنگ زدم درو باز کرد رفتم تو و درو بستم خونه شو سیاه کرده بود 💔...پرده هارو کشیده بودو جلوی نور خورشیدو گرفته بود روی مبل هاش پارچه سیاه کشیده بود...نگاه کردم دیدم خودشم کنار مبل روی زمین نشسته....تهیونگ:«سلام چرا اینجوری کردی خونتو؟سیاه؟..پرده رو بده کنار دلم گرفت»بعد رفتمو پرده رو یکمی دادم کنار تا نور بیاد تو خونه گفت:«سلام..پرده رو دست نزن درستش کن...خونمو مثل زندگیم کردم سیاه:)..آدم وقتی هیچکس رو نداشته باشه همه رو از دست داده باشه زندگیش مگه بهتر از اینم میتونه باشه؟»تهیونگ:«اه...ا/ت باز که تو داری حرف خودتو میزنی...من پس فکنم اینجا بوقم:|..مگه نگفتی من زندگیتم ببین منو تو میتونیم باهم خوشبت شیم فقط اگر تو بخوای حله:)...اینو بدون حتی اگر همه تورو ترکت کنن من هیچ وقته هیچ وقت ترکت نمی کنم اینو بدونو دیگه نگو من تنها عم...چون ناراحت میشم..عروسکم:)..»بعد رفتم جلوش نشستمو گفتم:«این یه ماهی که نیومدی کمپانی اصلا حالو هوای تمرین کردنو ندارم اصلا حال کمپانی رفتنو ندارم:|...ا/ت..ببین منو...»نگاهم کرد تهیونگ:«..انقدر خودتو زجر نده تا کی میخوای تو خونه بشینی؟...تو این یه ماه هرچی زنگ زدم پیام دادم که بیای بیرون نیومدی حالا حضوری اومدم اسرار کنم:|...بیا بریم بیرون افسردگی میگیری دمه کیریسمس :| ۱ماه بیشتر نمونده...من زنه افسرده نمیخوام..»با حرفم خندش گرفت باهم خندیدیم بلند شدمو دستمو طرفش دراز کردم گفت:«نکه خودت افسرده نیستی...»بعد دستمو گرفت و بلند شد تهیونگ:«برو لباساتو عوض کن جلو در منتظرتم شیطون..»بعد درو باز کردمو رفتم بیرون چندقیقه بعد ا/ت هم اومد یه شالو کلاه خردلی با پالتو شکلاتی و شلوار مخملی سیاه و بلیز سیاه آستین بلد پوشیده بود رفتیم کافه ایکه آخرین بار اونجا ا/ت حالش بد شد:/...رفتیمو سر جامون نشستیم هر دومون قهوه سفارش دادیم رو کردم به ا/تو با خنده گفتم:«یادت میاد آخرین بار...اینجا 😂م.ست بودی 😂..»به دورو برش نگاه کردو خم شد اومد جلو توو گفت:«مرگ:|..آروم بخند...حالا یه بار اینکارو کردما:||..برات دارم وایسا حالا..»تهیونگ:«اوه اوه ا/ت خشمگین میشوددد»یهو دیدم با پاش کوبید تو پام و خندید پوکر نگاهش کردمو گفتم«خشمت این بود..دردم نیومد»
ا/ت:«کاری نکن این قهوه رو بریزم روتا داغه داغه»تهیونگ:«اوه شت...نه نه باشع..»بعد ساکت شدمو قهوه امو خوردم...چند لحظه بعد باهم زدیم زیر خنده ا/ت تهیونگ:«چه کیوت شدی...چییی الان تو جمله منو گفتیی»بعد از خوردن قهوه امون رفتیم بیرون مغازه پیاده روی همینطور که کنار هم دستای همو گرفته بودیمو داشتیم پیاده روی میکردیم یهو برف شروع به باریدن کرد! یهو ا/ت انگار زوق زده شد!باتعجب بهش نگاه کردمو گفتم:«برفه دیگه چرا زوق میکنی؟😐😂..»ا/ت:«آخه میدونی میگن اولین برف سالو با هرکسی ببینی یعنی تو ماله اونی و هیچکس نمیتونه جداتون کنه...و اینکه آرزو کن برا آورده میشه:)..» تهیونگ:«عه..نمی دونستم...ولی تو برف ندیده هم باید میدونستی ماله همیم:|««خب ب..باشه»بعد چشمامو بستمو آرزو کردم بعد از چندقیقع چشمامو باز کردم نگاه کردم ا/ت نبود:|...ا/ت:«برگرد!»تا برگشتمو یه گوله برفی خورد تو صورتم..ا/ت:«آرههه..خورد به هدف...هیچ وقت انقد خوشحال نبودمم..»با دستم صورتمو پاک کردمو گفتم:«الان خوشحالی رو نشونت میدممم...»ا/ت:«ای وای..»بعد خندیدو در رفت...(یه هفته بعد) از زبون ا/ت:..تو این یه هفته که گذشت بیشتر مواقع باهم بودیم حالم خیلی بهتر شده بود...انگار زندگی داشت روی خوشش رو بهم نشون میداد...تازه داشتم به حرف های اون روز تهیونگ که یه روزی زندگی روز های خوشش رو برامون میاره پی میبردم:)...امروز تصمیم گرفتم بعد از ۱ماهو ۱هفته ای مرخصی برگردم سر کار...یه شلوار و لباس سیاه با هودیه سیاهم پوشیدمو موهامو باز گذاشتم و یه آرایش ملایمی کردمو راه افتادم سمت کمپانی چند دقیقه بعد رسیدمو رفتم جلو در اتاق دکتر در زدم_:«..ب..بفرمایید»صداش یه حالتی بود انگار داشت گریه میکرد رفتم تو و درو بستم خم شدمو گفتم:«س..سلام»بهم نگاه نکرد جواب سلامم هم نداد فقط گفت دوره آموزشت تموم شده یه ماه دیگه کیریسمسه سرم شلوغه تو این ۲ماهه نمی تونم مدرکت رو بنویسمو کامل کنم می افته بعد از کریسمس یعنی ۳ماه دیگه مشکلی نیست که؟...»+:«خیردکتر..» _:«اینارو ببر بزار تو اتاق درمان من حالم زیاد خوب نیست میرم خونه تو جای من
افتادم سمت کمپانی چند دقیقه بعد رسیدمو رفتم جلو در اتاق دکتر در زدم_:«..ب..بفرمایید»صداش یه حالتی بود انگار داشت گریه میکرد رفتم تو و درو بستم خم شدمو گفتم:«س..سلام»بهم نگاه نکرد جواب سلامم هم نداد فقط گفت دوره آموزشت تموم شده یه ماه دیگه کیریسمسه سرم شلوغه تو این ۲ماهه نمی تونم مدرکت رو بنویسمو کامل کنم می افته بعد از کریسمس یعنی ۳ماه دیگه مشکلی نیست که؟...»+:«خیردکتر..» _:«اینارو ببر بزار تو اتاق درمان من حالم زیاد خوب نیست میرم خونه تو جای من وایسا..»بعد بلند شد روپوشش رو در آوردو کیفشو گرفتو رفت 😐...اصلا بهم نگاه نمیکرد نگاهمم میکرد با خشمو نفرت نگاه میکرد..من مگه چیکارش کردم؟:/...دارو هایی که روی میزش بود رو گرفتمو رفتم اتاق در مان گذاشتمو برگشتم درشو بستمو دوباره رفتم اتاق دکتر سرجاش نشستمو یکمی با گوشیم ور رفتم یهو یکی در زد خودمو جمعو جور کردمو گفتم:«بفرمایید»در باز شد سوفی بود اومد تو وگفت:«لطفا هرچه زودتر برید اتاق تمرین باهاتون کار دارن😑»بعد رفت بلند شدمو رفتم طبقه بالا اتاق تمرینو پیدا کردمو در زدمو درو باز کردمو رفتم تو خم شدمو سلام کردم عه همه شون اینجان پس باهام تمرین میکنن:/نمی دونستم-_-..جین:«امدن بچهها..سلام...»بعد همه شون خم شدن..تهوینگ:«ا/ت برو رو صندلی بشین:)..»ا/ت:«باشه ولی میشه بگین برای چی منو صداکردین؟:/..»تهیونگ:«بشین برات میگم:)»رفتم نشستم رو صندلی و نگاهشون کردم تهیونگ:«امم...رقصه کریسمسه مون به یه جاش رسیدیم بین دو حرکتش موندیم:|...یعنی چطوری بگم..»کوک:«نمی دونیم این حرکتو بریم آخرش یا اونو..» تهیونگ:«آفرین..خب منم ازاونجایی که سلیقه
ات عالیه گفتم تو بیای نظر بدی اگه..اگه زحمتت نیست:)..»خندم گرفت یکم خندیدم وگفتم:«م. .من...آخه نمی دونم واقعا سلیقه ام خوبه؟..»همه شون باهم:«آره!..از تیپ هایی که میزنی میشه فهمید!..»ا/ت:«باوشه..» نامجون:«پس بریم یه بار رقصو از اولش انجام بدیم..»...(چندقیقع بعد)جیهوپ:«وتمام»ا/ت(با خوشحالی و دست زدن):«عالی بود..»تهیونگ:«مرسی..حالا اون تیکه آخرشو قلب درست کنیم گروهی یا تکی درست کنیم..»ا/ت:«امم نمیدونم ولی بنظرم تکی درست کنید به شکل های مختلف...بعد موقع ایکه خواستین برین روسن خواست آهنگ شروع شده قلب گروهی درست کنید:) ..بنظرم اینجوریبهتره..»نامجون:«آره آره..عالیه مرصی»شوگا:«خب من اینجوری درستمیکنم..»جیهوپ:«نچ نچ تو اینجوری کن..»...خندم گرفت بلند شدم برگردم برم تو اتاق دکتر که تهیونگ گفت:«ممنون ا/ت :)..»چشمک زدمو گفتم:«خواهش ..»بعد رفتم بیرونو درو بستمو رفتم طبقه پایین تو اتاق..(۲هفته بعد)...صبح با صدای ساعتم بیدار شدم بعد از صبحونه رفتم جلو تقوم..اَاااا..۳روز دیگه کیریسمسهههه جانممم چه زود گذشت:|||...یهو گوشیم زنگ خورد دکتر بود جواب دادم:الو سلام دکتر..دکتر:..سلام امروز و فردا و پس فردا رو نمیخواد بیای سر کار ۳روز دیگه کنسرته اون روز بیا ساعت ۵..یادت نره!...»بعد قطع کرد...همون موقع رو تقویم تو همون روز نوشتم..ساعت ۵ کنسرت..دیگه یادم نمیره بعد رفتمو نشستم جلو تلویزیون..(غروب).. تهیونگ بهم زنگ زدو گفتش که باهم بریم بیرون حاضر شدمو رفتم دمه در بعد از چندقیقع سرو کلش پیدا شد ا/ت:«سلام این چیه پوشیدی؟سرما میخوری:/..سردت میشه..»تهیونگ:«سلام...نه بابا 😂...من همیشه از این تیپا میزنم:|..نچ سردم نمیشه خانم خانوماا..»بعد ماشینو روشن کرد...کلاهشو برداشتم گذاشتم رو سر خودم بعد از تو آیینه نگاه کردم خودمو ا/ت اوه چه بهم میاد 😌 ..»نگاهم کردو گفت:«اوه یس باشه براتو...»خندم گرفت کلاهمو گذاشتم سرش...ا/ت:«واایی چقدر دختر شدی..اصلا بهت نمیاد..»کلاه رو از روی سرش بر داشت و گذاشت سر من..تهیونگ:«ولی به تو خیلی میاد...»بعد راه افتاد سمت بیرون شهر تو راه کلی باهم حرف زدیمو خندیدیم چندقیقه بعد رسیدیم به یه جای سرسبز از ماشین اومدیم پایین ا/ت:«واووو چه جای قشنگی..خیلیخوشگله»تهیونگ:«الان خورشید غروب کنه قشنگ تر هم میشه..بیا»بعد دستمو گرفت باهم از تپه بالا رفتیم و نشستیم روی چمنا...ا/ت:«واووو چقدر اینجا از این بالا قشنگه...ولی میترسم بیوفتم پایین زیادی بلنده..»بعد رفتم بغل تهیونگ خندیدو گفت:«منم اول میترسیدم بیوفتم..ا/ت...قول میدی که تا ابد کنارم بمونی؟دوست ندارم هیچ وقت از دستت بدم:)...این لحظه رو همیشه یادت بمونه..»ا/ت:«معلومه که یادم میمونه...چشم قول میدم کنارت بمونم تا ابد»بعد موهامو دادم پشت گوشم داشت با بخند نگاهم میکرد یهو گفت:«اوه داره غروب میکنه اونجارو»بعد با دستش خورشیدو نشون داد بر گشتم نگاه کردمو گفتم:«واوووو این...این قشنگ ترین چیزی زندگیم بود که تا حالا تو عمرم دیدم....ممنونم ازت..»تهیونگ:«پس من قشنگ ترین چیه زندگیتم•-•..»ا/ت:«تو...ت..تو»برگشتم نگاهش کردم داشت با نگاه مظلومانه و کیوتی نگاهم میکرد...ا/ت:«تو قشنگ ترین و جذاب ترین مردی هستی که تاحالا تو زندگیم دیدمش..»تهیونگ:«خب خیالم راحت شد »بعد دستاشو زد زیر سرشو دراز کشید رو چمنا دوباره به دیدن غروب خورشید مشغول شدم یه چیزی تو گلوم مونده بود که میخواستم بهش بگم...نمی دونستم موافقت میکنه یا نه دلمو زدم به دریا و همینطور که داشتم غروب آفتاب رو
تا اینکه خودت گفتی...عاشقتم ا/ت:)»ا/ت:«اما طرفدارت چی؟..» کیریسمس یه جوری بهشون میگم.. راستی در موردت به خوانوادم گفتم هیچ مشکلی ندارن:)...»ا/ت:«اوه یه:)..»..شب بعد از شام تو رستوران از تهیونگ خداحافظی کردمو پیاده برگشتم خونه هرچی اصرار کرد قبول نکردم میخواستم یکمی قدم بزنم تنهایی..چند دقیقه بعد رسیدم خونه انقدر خسته بودم نفهمیدم کی خوابم برد...((۳روز بعد/روز کنسرت))...بخاطر اینکه شب دیر خوابیده بودم صبح دیر پاشدم به زور پاشدم نگاه کردم دیدم ساعت ۱عه..با بی حوصلگی بلند شدم رفتم دست شویی و بعدش موهامو شونه کردم بستم و رفتم صبحونه که نه ظهرونه خوردمو خونه رو یکم مرتب کردم بعدش رفتم سراغ گوشی و تلویزیون...اصلا حواسم به ساعت نبود یهو متوجه شدم ۴و نیمه ای واییی سریع بلند شدم یه سیوشرت سفید مخملی مو با شلوار سیاهمو پوشیدمو یه آرایش ملایم کردمو موهامو باز گذاشتمو شال و کلاه آبی مو سرم کردمو رفتم کمپانی خوش بختانه به موقع رسیده بودم تازه ماشینا رو آورده بودن که سوارشن برن...رفتم کنار اتاق دکتر وایسادمو به بقیه که درحال رفتو آمد بودنو تماشا میکردم یهو دکتر از اتاقش با یه قهوه تو دستش اومد بیرون بهش سلام کردم دکتر:«سلام چرا اینجا جلو راه وایسادی کم دختره ی زشت؟ برو سوار اون ون عقبیه سمت چپه شو...»بعد رفت رفتم سوار اون ونه شدم چندقیقه بعد چند نفر دیگه هم سوار شدن با وسایلاشون و ون حرکت کرد...از زبون دکتر:..بعد از اینکه ا/ت رفتو سوار ون شد رفتمو سوار ونی که اعضا میخواستن باهاش برن شدم قهوه ای که تو دستم بود رو گرفتمو پودری که دیشبرئیس بهم داده بود رو ریختم توش و هم زدم اون دفعه داشت نخشم عملی میشد پودره رو تو ماشین تو آب میوه عه بهش داده بودن فقط داره عه مونده بود برای کشتنش اگر ا/ت نمی اومد می تونستم بهش بزنم...این فرصت رو نباید دیگه از دست بدم فرصت آخرمه...جولیا ی احمق که گفت دیگه من نیستمو کشید کنار خودم باید تمومش کنم...بعد از هم زدن قاشق رو از توش در آوردمو گذاشتم توی دستمال تو جیبم یهو سروصداشون اومدو..اومدن تو ماشین نشستنو سلام کردن تهوینگ رو بروی من نشسته بود..رو کردم بهشونو گفتم:«تو رقص زیاد به خودتون فشار نیارین..شنیدم رقص امسالتون از رقص های سال قبلتون عالی تره...امیدوارم موفق باشید..»بعد لبخنده مسخره ای زدم شروع کردن به تشکر کردن بعد از تشکراشون وقتش بود قهوه رو بدم بهش...قهوه رو گرفتم سمتشو گفتم:«بفرمایید..»تهیونگ:«نه ممنون نمیخورم..» دکتر:«بگیر بخور تعارف نکن...»تهیونگ:«نه ممنون گفتم که نمی..»جین:«بگیر سریع بخور دیگه رسیدیم:|..»تهیونگ:«اه..باشه..م..ممنون»از زبون تهیونگ:..قهوه رو ازش گرفتمو خوردم مزش انگار مثل همیشه نبود چند بار مزه مزه کردم نه واقعا مثل همیشه نبود اومدم بهش بگم که رسیدیم در باز شدو رفتن پایین بلند شدم داشتم میرفتم پایین یهو انگار سرم گیج رفت کوک دستموگرفت..کوک:«حالت خوبه؟»تهیونگ:«آره خوبم فقط یهو سرم گیج رفت چیزی نیس..»بعد باهم از در پشتی رفتیم تو نگاه کردم دیدم ا/ت زودتر از ما اومده کنار در وایساده بود تا منو دید اومد سمتم ((بزن نتیجه))
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستان عالی بود
و همیطور غمگین 😭😭😭😭
گریه ام گرفت 😭😭😭😭
بازم داستان بزار
خیلییییییی غمگین بودددددد ولی خوب نبود 😒
عالیییییی بودددددد😂😂😂😂🤞🤞
ممنان عسلم❤️🔥💕🥀
با اجازه میخوام به لیستم اضافه اش کنم
اوکی کیوتی ❤️🌟💜
میخوام سر فرصت از اول بخونمش عاشق داستانای غمگینم تازه پیداش کردم داستانتو
اوه یسس منم همینطور عاشق اینجور داستانام:)❤️
😭😭😭😭😭خیلی داستانت عالی و همچنین غمگین بوددددددد 😭😭😭😭😭😭😭😭الان دارم اشک میریزم مامانم به داداشم میگه این دختر دیوونه شده الکی الکی میخندید حالا هم گریه😭😭😂🤣
داستانت محشر بود
ممرسیی آجی جون ❤️🐥
😂😂😂😂😂😂🔫😂تنکس
عالیبیییییی😭😭😭
مرسییییی 😍😘
وااااااای
چه داستان عالی
فکر کردم دارم فیلم میبینم
خودمو اونجا تصور کردم
خیلی خوب نوشتی داستان رو
واقعا گریه کردم باهاش
مرسی کیوتی جون ❤️🥺
واووو واقعا:)💓مرسی عسلم ❤️🥺
عالیییییی بود 😭😭😢😢
تنکس کیوتی ❤️💜
خیلی عالی بود 🙂💔
و همین طور غمگین 💔😭
مرسی آجی جون ❤💜🥺🥺
خواهشموکونمنفسمح💜👛
تا حالا تو عمرم اینقد گریه نکرده بودم عاجی😭
خیلی غمگین بود...:)
ببخشید عین آدم نمیتونم حرف بزنم اشک تو چشام حلقه زده 💔
خودمو با کوک تصور کردم و آهنگ غمیگن گوش دادم 💔🙂
مرسی عسله آجی🥺💔
اوخییییی🥺🥺
خواهش جیگر💔🙂